۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

افسانه 1900

فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان: ژوزپه تورناتوره تهیه‌کننده: لورا فتوری، فرانسیسکو تورناتوره موسیقی: انیو موریکونه تدوین: ماسیمو گالیا بازیگران: تیم روث، پروئیت تیلور وینس، ملانی تیری، بیل نان، کلارنس ویلیامز، پیتر واگان مدت نمایش: 160 دقیقه محصول: 1998 امریکا درباره‌ی کارگردان : "ژوزپه تورناتوره "در سال 1956 در سیسیل ایتالیا به‌دنیا آمد، کار حرفه‌ای خود را در عالم سینما با عکاسی شروع کرد. در اوایل دوره‌ی جوانی کارگردانی را با ساخت فیلم کوتاه "واگن" آغاز کرد و بعد مشغول ساخت فیلم‌های مستند و سینمایی برای تلویزیون گردید. در سال 1982 فیلم مستند وی تحت عنوان "اقلیت‌های نژادی در سیسیل" با بردن جایزه فستیوال فیلم "سالرنو" توجه منتقدان را به خود جلب کرد. در سال 1983 فیلم‌نامه‌ی "صد روز در پالرمو" را نوشت. در سال 1986 اولین فیلم سینمایی خویش را تحت عنوان "پروفسور" کارگردانی کرد. در سال 1983 معروف‌ترین اثرش "سینما پارادیزو" را ساخت که جایزه‌ی ویژه‌ی هیأت داوران فستیوال کن و هم‌چنین جایزه‌ی اسکار 1990 را به‌عنوان بهترین فیلم خارجی نصیب خود کرد. فیلم "سینما پارادیزو" در سرتاسر دنیا با استقبال همگانی مواجه شد و جوایز بی‌شماری را دریافت کرد. فیلم‌های بعدی این کارگردان عبارتند از: "همه خوب هستند" (1990) "به‌ویژه در روز یکشنبه" (1991) "قانون خالص" (1994) "ستاره‌ساز" (1995) که بسیاری از منتقدان آن‌را ادامه‌ی سینما پارادیزو می‌دانند با موسیقی بی‌نظیر انيو موریکونه، این فیلم جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم 1995 را دریافت کرد. و بالاخره فیلم "افسانه‌ 1900" در سال 1998 که اولین فیلم کارگردان به زبان انگلیسی محسوب می‌شود، همراه با موسیقی بی‌نظیر انيو موریکونه و بازی هنرمندانه‌ی تیم راث. نسخه‌ی اولیه‌ی فیلم نزدیک به 3 ساعت بود که کمپانی‌های پخش‌کننده‌ی امریکایی با حذف صحنه‌هایی آن‌را به 2 ساعت تقلیل دادند. این فیلم به‌شدت مورد توجه منتقدان سراسر دنیا خصوصا امریکا قرار گرفت. "تورناتوره" در سال 2000 فیلم "مالنا" را ساخت که جزو آثار برجسته‌ی کارگردان محسوب می‌شود، از جمله طرح‌های آینده این کارگردان فیلم "لنینگراد" است که قرار است در سال 2008 ساخته شود. داستان فیلم : قصه‌ی فیلم به مرور خاطرات یک نوازنده‌ی ترومپت به‌نام ماکس می‌پردازد که نزدیک‌ترین و تنها‌ترین دوست یک پیانیست فراموش‌شده به‌نام دنی بودمن 1900 می‌باشد. داستان از اوایل سال 1900 شروع می‌شود که یک کارگر موتورخانه به‌نام "دنی" در یک کشتی مجلل مسافربری نوزادی را می‌یابد و تصمیم می‌گیرد او را بزرگ کند، اما در اوان کودکی 1900 در اثر حادثه‌ای جان خود را از دست می‌دهد و 1900 نامی که دنی برای طفل انتخاب کرده است، تنهاتر می‌شود، اما 1900 هرچه بزرگ‌تر می‌شود استعداد شگفت‌انگیزش را در موسیقی و نواختن پیانو بروز می‌دهد و به یک پیانیست زبردست تبدیل می‌شود که برای مسافران می‌نوازد، ولی هیچ‌گاه از کشتی پیاده نمی‌شود و پای در خشکی نمی‌نهد، او در هر سفر با هزاران مسافر و چهره‌ی جدید که بین اروپا و امریکا به قصد مهاجرت در رفت و آمد هستند همسفر است که او را تشویق به زندگی شهری می‌نمایند، اما او زندگی در کشتی را ترجیح می‌دهد، حتی جایی‌که به یک دختر زیبا از مسافران دل می‌بندد و بعد مصمم به یافتن او در شهر می‌گردد، به‌دلیل نگرانی و ترس از حوادث و مسائل دیگر شهرنشینی از نیمه‌ی راه پلکان‌های کشتی متصل به خشکی برمی‌گردد، و زندگی در کشتی را ادامه می‌دهد و تا لحظه‌ی مرگ و نابودشدن با کشتی از تصمیم خود عدول نمی‌کند و اصرارهای ماکس تنها دوست او در این‌باره بی‌فایده است.

ابتدا فکر می‌کنم راجع به درک فیلم صحبت کنم، در انگلیسی برای درک همراه با لذت، واژه‌ای هست که آن واژه (Apprehension) است. یعنی چه‌طور می‌شود یک شعر، رمان یا اثر هنری را به تمامی درک کرد و لذت برد. البته این درک، تابع عوامل زیادی است: شما یک فیلم ایرانی را که تماشا می‌کنید می‌بینید همه‌ی عناصر سازنده‌ی این فیلم برایتان ملموس است. با آن‌ها زندگی کردید و انتظار می‌رود به یک درک، با لذت کاملی دست پیدا کنید. ولی وقتی یک فیلم خارجی را ملاحظه می‌کنی، مثلا یک فیلم ایتالیایی، فیلمی که داستانش در یک فرهنگ دیگر و در زمان دیگری اتفاق افتاده و عناصر اصلی داستان مانند موسیقی و نوستالژی‌های دیگر موجود در فیلم که برای ایتالیایی‌ها بیشتر قابل درک است تا برای ما. آن‌وقت برای یک ایرانی که چیز زیادی از علایق و پیشینه‌ی فکری کارگردان نمی‌داند این درک (Apprehension)، واقعا چند درصد صورت می‌گیرد. می‌خواهم بگویم آن‌چه که ما از فیلم می‌بینیم بیشتر تصورات خود ماست تا آن‌چه که در فیلم هست. من معتقد نیستم که 100% می‌شود به درک رسید یعنی به ذهن مؤلف رسید ولی معتقدم هر چه بیشتر این مؤلفه‌ها را بدانیم به فکر مؤلف نزدیک‌تر می‌شویم. این است که ما فقط می‌توانیم راجع به تأثیراتی که این فیلم در ما ایجاد کرده در محدوده‌ی تجارب خودمان صحبت کنیم. این است که گاهی اگر صحبتی می‌شود ممکن است مبهم باشد. کلمات خیلی دقیق نیست به خاطر این‌که درک ما از این فیلم درک دقیقی نیست. نکته‌ی دوم بحث رابطه‌ی جزء و کل است. در حوزه‌ی سینما، گاهی کسی که فیلم را نگاه می‌کند یا حتی منتقد، به جای این‌که به کل فیلم نظر کند حواسش متوجه جزئیات است. این جزء و کل می‌تواند هم برای سازنده و هم برای بیننده، فریبنده باشد. اثر هنری کلیتی دارد که شاید بتوان آن‌را در یک کلمه خلاصه کرد ولی به ناچار زمانی‌که یک اثر تولید می‌شود عوامل فرعی دیگری وارد می‌شود که حساب اجزا از حساب کل باید جدا گردد. چون صحنه‌های ابتدای فیلم از نظر وسعت صحنه، از نظر عظمت آدم‌ها و محیط خیلی قوی بود فکر کردم این فیلم هم یکی دیگر از آن فیلم‌های نوستالژیکی است که ایتالیایی‌ها راجع به امریکای 1900 ساختند اما هر چه جلو‌تر رفتم دیدم نه آن‌ها خیلی مهم نیستند، آن‌چه مهم است اندیشه‌ی کارگردان در این فیلم است و این اندیشه هم خیلی نوستالژیک نیست. البته من عناصر نوستالژیک را در فیلم زیاد دیدم همه‌ی آن عکس‌ها، خود کشتی که با انبوه خاطرات سفر می‌کند. برای همه‌ی اروپایی‌ها حداقل یک مفهوم نوستالژیک خاص دارد. ولی اگر به کلیت فیلم نگاه کنید یعنی به کارگردان بگویید تو چی می‌خواستی بسازی؟ می‌خواستی یک مقدار با احساسات نوستالژیک اروپایی‌ها بازی کنی یا خیر؟ احتمالا کارگردان خواهد گفت نه، من می‌خواستم اندیشه‌ای را بیان کنم و به نظر من آن اندیشه یک شعر است. منتهی دقت کنید شعری است که به‌صورت تصویر بیان می‌شود شعری است که مثل همه‌ی شعر‌ها منطق خودش را دارد منطقی که در این اثر می‌بینیم یک منطق شعری است. منطق شعری غیر از منطق تعقلی است که ما داریم. شما ببینید شاعر می‌گوید که زندگی بی‌اعتبار است منتهی این را به شکلی زیبا می‌گوید و شما با او هم‌داستان می‌شوید. شاعر دیگری می‌گوید زندگی بسیار ارزشمند است شما باز هم با او هم‌داستان می‌شوید ارتباط بر‌قرار می‌کنید. شما در واقع با منطق ارتباط برقرار نمی‌کنید شما با زیبایی و با کلام، ارتباط برقرار می‌کنید. این است منطقی که من در این فیلم دیدم یعنی منطقی که پشت این اندیشه است یک منطق شاعرانه است. ما می‌توانیم در عالم تعقل با این منطق موافق باشیم یا مخالف اما من خودم خیلی موافق نیستم. حالا اگر این را من گفتم و شما با من هم‌عقیده بودید شما هم به من بگویید موافق هستید یا نه منطقی که در این اندیشه است مبتنی است بر: یک استعاره‌ی سفر؛ که در گفت‌وگویی بین این دو دوست بیان می‌شود و می‌گوید که لذت زندگی در همین سفر است شما وقتی که می‌رسید به پایان سفر دیگر آن‌جا پایان امید‌های شماست ولی مادامی که شما سفر می‌کنید هنوز امیدوارید که به‌جای بهتری می‌رسید. پس بنابراین استعاره‌ی سفر استعاره‌ای عرفانی هم هست که در قدیم بوده که زندگی را سفر فرض می‌کردند. منتهی نکته‌ی اخلاقی که در عرفان هست می‌گوید که شما همیشه خودت را آماده‌ی رفتن حس کن چون وقتی به جایی تعلق خاطر داری وابسته می‌شوی رفتنی که یک روز نهایتا صورت می‌گیرد برایت سخت خواهد بود بنابراین تو همیشه خودت را مسافر حس کن. یک استعاره دیگر هم این است که آقای 1900 که مدام در سفر بود روی آب حرکت می‌کرد. شاید این دنیا (خشکی) مظهر آلودگی است این‌که 1900 توانسته از نظر روحی پاک بماند و استعدادش را شکوفا کند شاید به این خاطر است که پایش به خاک آشنا نیست یعنی مدام در سفر بوده و آن‌چه که درواقع این فرد را می‌ترساند این است که احساس می‌کند آدم‌ها و خشکی بی‌نهایت هستند در این بی‌نهایت، آدم به نهایت می‌رسد. ولی در کشتی که محیطی محدود است انسان به بی‌‌نهایت می‌رسد این هم جزئی از همین استعاره‌ی منطقی است که ایشان دارند. به نظر من این فیلم وجه تماتیک‌اش خیلی غالب است حالا موسیقی‌اش، پیانواش، همه‌ی شخصیت‌ها. که به نظر من همه در درجه دوم قرار می‌گیرد این فیلم حرفی برای گفتن دارد و حرفش را خیلی مفصل می‌‌گوید یعنی نیاز نیست شما از خلل صحنه‌ها به اندیشه‌ی کارگردان برسی. تاریخ ارسال: 30 فروردین 1386


هیچ نظری موجود نیست: